Wednesday, December 31, 2014

3_تحلیل

گفتی نمی دانم
من می دانم
در دل این سکوت
در دل این تردید هیچ چیز
این جمله های کوتاه مبهم
تنها بسنده ایست برای برآوردن انتظار
نه جوابی
نه حتی کور سویی برای ادامه
مکالمه اینگونه ادامه نمی یابد
و تو این را نیک می دانی
و دانسته در بستن این در می کوشی
"پس چه می دانی؟"

Tuesday, December 30, 2014

2-مکث

" من عاشقت شدم"
و تو سکوت کردی
و در نگاهت ردی بود از تردید
خیره در فنجان چای
تمام فلسفه های دنیا را دوره می کردی
ردپای نا امیدی از تمام فردا ها 
حسرتی از میان روزهای رفته
چای را تلخ می کرد
لبی به چای زدی
زمان ایستاده بود و گفتی
"نمی دانم"

Sunday, December 28, 2014

1_فرصت

بیا قتل و غارت و تجاوز دیروز را فراموش کنیم
بیا از آشویتس فردا نیز بگذریم
فلسفه و نیچه و آدورنو را بگذار برای دیگران
فرصت ما به اندازه ی همین یک چای است
بیا تا از دهان نیفتاده شروع کنیم
نوبت  من است؛؟
"من عاشقت شدم"

Saturday, November 29, 2014

ذوق

من و تو بی من و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو

Friday, November 28, 2014

Wednesday, September 17, 2014

روزهایی که در خود گم می شوند


روز ها می آیند،
می دانم؛ هر روز صبح
یکسان شروع می شوند
و آهسته می گذرند
می روند
تمام می شوند
و هیچ می شوند

Tuesday, September 16, 2014

The man who worthed the worled



There must be someone, somewhere
That will come with no saying
and we will meet
and we will sit
to light a cigarette each
without even a word
and then shaking hands goodby
to live the life for


Tuesday, August 19, 2014

birth after birth



New Dreams
New Life
Dreams into the dreams,
Birth after births
Oh life, how interesting you are
how interesting you get...

Saturday, August 2, 2014

بیدل


برق با شوقم شراری بیش نیست/ شعله طفل نی سواری بیش نیست

Sunday, July 27, 2014

خود شناسی!؟


دارم به این فکر می کنم که چه قد خودمو می شناشم.
فرض که اگر در موقعیت خاصی، همون کاری رو انجام بدم که از قبل انتظار داشتم انجام بدم تو اون موقعیت، یعنی خودم رو می شناسم.(البته همین تعریف شاید اشکال داشته باشه!؟)
این به معنی هست که چهار چوبی از پیش تعیین شده وجود داره و همیشه آدم داره طبق اون عمل می کنه. یعنی هیچ وقت بیرون اون چهارچوب تو تجربه نمی شه، و این یعنی اینکه شناختی در اون محدوده وجود نداره!
همینجوری، یهو بین اینکه آدم باید یه اصولی داشته باشه برای زندگیش و شناخت خودش و تجربه زندگی یه تناقض بزرگ به وجود میاد. به همین سادگی.
به همین سادگی فکر می کنم که اصلن خودمو نمی شناسم.

Monday, July 21, 2014

goodbye


We live with our hopes, To shape the future. We say goodbye now, to Say hello again in future,This time, Happier, Stronger.

Sunday, July 20, 2014

سکوت

باید از سکوت پر شوم.
باید از زندگی فرار کنم و پر از سکوت شوم.

Wednesday, July 9, 2014

اشتباه



جدیدن دارم فکر می کنم که من اشتباهم یا همه؟

Sunday, May 18, 2014

درد ننوشتن



خیلی وقتا هم، وقتی می خواستم بنویسم نمی دونستم چی می خوام بنویسم.
کاغذ رو گذاشتم جلوم و شروع کردم به نوشتن، بعد که تموم شده، نشستم خوندمش، فکر کردم بهش، دردم رو فهمیدم.
مشکل اینه که الان دیگه نمی تونم بنویسم، نمی دونم چرا، ولی نمی تونم، تا بخوام شروع کنم به نوشتن دنیا سر جاش وایمیسته، مغزم هم سوت می زنه!
ولی درد هست، ولی بغض هست، و من نمی فهمم چرا، و من نمی نویسم.

Tuesday, April 29, 2014

دلتنگی




یایید دوباره شروع کنیم؛
از اول
از صرف افعال:
دلتنگ، می شوم
دلتنگ، می شوی
دل،
تنگ می شود!

...
اردیبهشت 93


Tuesday, April 15, 2014

پر و خالی



پرم از کلماتی که نمی توانم بنویسم.
کلمات، کلمات در هم و بر هم، بدون شکل و بی ربط.
توان نوشتشان در من نیست، 

Tuesday, March 11, 2014

خوبی دیگران

بعضی وقتا فک می کنم یه مریضی بدی دارم و به زودی می میرم. واسه همینه که اینقدر همه باهام با محبت برخورد میکنن و لطف دارن در عین حال که من اینقدر گاوم!

Sunday, February 23, 2014

َشعر



میاد، نصفه شب وسط خواب، صبح زود که از خواب پا می شم، گاهی که وسط کار کردن غرق فکر می شم، لغت تو سرم می چرخه، تصویر تو ذهنم شکل می گیره. 
با خودم یه نشونه می ذارم که بعدن سر فرصت ادامه بدمش.
ولی معمولا بعدن پیش نمیاد از بس سرم شلوغه، اگر هم پیش بیاد، یادم رفته تمام نشونه ها و تصویرها و لغت ها.
و من می مونم و حسرتی از ننوشتن.
منی که انگار دارد در خود می میرد از نخواندن، از ننوشتن، از پرواز ندادن رویا، از نساختن تصویر و بازی با کلمات.


Saturday, February 15, 2014

پوچ


باید شعری سرود
از چیزی که نیست
از حسی که پوچ
از لحظه ای که رفت

Monday, February 10, 2014

تعلیق



باید هر چند یه بار این حسو داشته باشه آدم، حس خوبیه، و من مدت هاست که نداشتمش.
حس تعلیق،  حس تنها بودن و پرسه زدن در خود،حس گم شدن، حس اینکه جایی کسی منتظرت نیست، حس اینکه کسی ازت خبری نگیره و تو خود بودنت رو پاره پاره نکنه ، حس اینکه از کسی خبری نگیری،  حس این که هیچ جایی هیچ خبری نیست،  حس اینکه تکنولوژی وجود نداره.
و این حس بزرگ شه، بزرگ و بزرگ، تا دلت برای همه اینا تنگ شه، و باز هم صبر کنی، صبر کنی و صبر، تا جایی که سیر شی و باز برگردی ببینی چی داره می گذره تو این دنیا.


Thursday, February 6, 2014

شلوغ



امروز بعد از مدت ها رفتم کافه، تیگو هم خوشحال بود که داریم میریم کافه.
بعد از یه سلام و علیک گرم، رفتم سمت جایی که همیشه می شینم، دیدم یه غریبه نشسته، همچین با دلخوری نگاهش کردم و رفتم و یه جای دیگه نشستم. تیگو یه جوری نگاهم می کرد که انگار دلش خنک شده و داره بهم می گه: ابله! از بس نیومدی این یارو که سر جات نشسته داره فک می کنه این غریبه هه کیه که بد هم نگاه می کنه.
خیلی ها رو دیدم، خیلی ها هم نبودن. حالشون رو از بچه ها پرسیدم، منتظر یه اسم خاص بودم، کسی ولی چیزی نگفت، منم نمی تونستم بپرسم، نمی خواستم تابلو شه. تیگو هم از این استیصال من لذت می برد و تو دلش بهم می خندید، دهنشو باز کرده بود و زبونشو آورده بود بیرون و دمشو به سرعت تکون می داد.
 مثل همیشه، همه منتظر بودن که  این محدوده زندگی -فاصله بین بود و نبودن و بودن در کافه- رو که نرفتم کافه و معلوم نبوده کجا بودم و تو ذهن خطی شون خالی مونده  رو با یه داستان داغ پر کنم. من هم به جاش شروع کردم از تعریف کردن از سوپرکانداکتر و فونان و ازین جور لغت های گنده که فرار کنم از سوالا. کسی باورش نمی شه. مدتی نبودن بدون هیچ اتفاق هیجان انگیز و فقط سرگرم کار و درس بودن. اینجوری چیزی نیست که به واسطه اون این فاصله زمانی رو پر کنن. مثل اینکه یکی ازشون بپرسه از فلانی چه خبر؟ اونا هم بگن خوبه، درگیر و کار و درس بود یه مدت نبود! اصلن شبیه یه دیالوگ واقعی نیست. شاید هم واقعا، زندگی من  شبیه یه زندگی واقعی نیست.
آخرش سروش اومد، سرش گرم وید بود،تازه زده بود، طبقه بالای کافه. با همون ماگ بزرگ مخصوص خودش اومد که همیشه پر از چایی مخصوص خودشه، نشست و گپی زدیم، داشت می رفت گفت راستی، از همون موقع ها که تو دیگه نیومدی، اونم دیگه نیومد. خودمو زدم به اون راه، پرسیدم کی؟ خندید و رفت. تیگو براق شد.

Saturday, January 18, 2014

این حافظ نازنین


اگر غم لشکر انگیزد، که خون عاشقان ریزد
من و ساقی، به هم تازیم و بنیادش براندازیم
...
بعضی وقتا نمی شه حافظ رو دوست نداشت

Thursday, January 16, 2014

بر عکس


تا حالا فکر می کردم وقتی خیلی آرومم، خیلی آرومم. تازه فهمیدم که وقتی خیلی آرومم خیلی استرس دارم.