Thursday, September 19, 2013

Simple Lie


کنارم دراز کشیده و تو چشام نگاه می کنه و می گه:
I love your big smile, it is so beautiful, I just want to wake up everyday here to see your smile.
 همینجوری که دارم نگاش می کنم  می رم تو فکر، این الان فقط یه حرف هستش دیگه! جدی که نمی گه؟ من الان دارم لذت می برم که اینجاس، ولی مسلما نمی خوام هر روز باشه، حتی برای یه مدت محدود هم نمی خوام هر روز باشه...
همینجوری نگاش می کنم و به این چیزا فکر می کنم و خوشحالم که نمی دونه تو ذهن من چی داره می گذره، اون هم احتمالن داره فک می کنه که من سختمه به یه زبان دیگه راجب این چیزا حرف بزنم، و اینکه کلن آدم ساکتی هستم، چون همیشه وقتی همچین چیزایی می گه سکوت می کنم و فقط تو چشاش نگاه می کنم.
نمی دونم این سکوت دروغ به حساب میاد یا نه.

Tuesday, September 17, 2013

راندمان



یه دوره ای وقتی دوتا کار داشتیم، دوتا کار هم بهش اضافه می شد، راندمانمون هم دوبرابر می شد، الان دو تا کار که به 
کارمون اضافه می شه راندمانمون همون صفر می مونه، فقط استرسمون دو برابر می شه.

Thursday, September 12, 2013

همین یک دقیقه های بی ارزش



نمی خوام هم ازین تریپ های ان وردارم و همه چی رو مثبت ببینم. شاید این پست هم خیلی مثبت باشه، ولی همین که دارم به این فکر می کنم بیشتر خوشحالم می کنه.
دیروز داشتم به این بازی های موبایل فکر می کردم، که چه ساده از یه اصل به ظاهر درست و ساده استفاده می کنن و ما هم خیلی راحت قبولش می کنیم.
زمان بازی یک دقیقه هستش، و آدم همیشه به خودش میگه حالا یه دقیقه که چیزی نیست، یه دقیقه که مهم نیست، و همین یک دقیقه یک دقیقه، مدت زیادی از وقتمون به اون بازی می گذره.
آره، جمع همون یک دقیقه های بی ارزش در روز، یه عدد بزرگ می شه که می شه ازش خیلی بهتر استفاده کرد.

...
خیلی مثبت بود؛ نه؟ یه احساس ان بودن خاصی بهم دست می ده وقتی اینجوری فکر می کنم؛ انگار حالا دارم از تک تک لحظه هام استفاده مفید می کنم من! نمی کنم، ولی همین که تو ذهنم دارمش و بهش فکر می کنم، مجبورم می کنه یه جایی یه تغییر بزرگ تو خودم بدم و درستش کنم.