Wednesday, July 31, 2013

تعریف زندگی، دوباره ها، دوباره ها...




امروز خیلی اتفاقی دوباره رسیدم به این آهنگ.

بعد دیدم چه قدر حس می ده بهم این آهنگ.  
به این فکر کردم که یه مدت پیش، شاید یک سال پیش هم این آهنگ همین حس رو بهم  می داد. حس بدی پیدا کردم، اینکه چرا باید آدم یه اشتباه رو چند بار تکرار کنه، که بعدش دوباره همون حس رو داشته باشه، دفعه اول می گی اشتباه کردم، دفعه بعدش دیگه هیچ جوابی نداری به خودت بدی. حس اینکه یه جا موندی و فقط در جا زدی.حس اینکه این روز های عمرت بودن که الکی تلف شدن.

بعد یاد این متن افتادم، مال اکتبر 2009 هستش، وقتی بعد از کلی زمان و تلاش مجبور شدیم در شرکتمون رو تخته کنیم.

""""
یه جاهایی تو زندگی حس می کنین که صفر هستین( در خوش بینانه ترین حالت، وگر نه باید زیر صفر در نظر بگیرین خودتونو)،بعد شروع می کنین به تلاش کردن که یکمی از صفر بیاین بالاتر، یه مدتی خودتونو درگیر این تلاش ها می کنین ( برای من حدود 19 ماه)، بعد تو یه روزی( مثل دیروز) همه چی بر می گرده سر جای اولش و می بینین که دوباره تو همون صفر هستین ( اگه زیر صفر تر نباشین) و( اگه بخواین خودتون خر کنین می گین خوب تجربه ام زیاد شد).
احتمالن بعد از یه مدتی همین کار(خریت) رو دوباره و چند باره تکرار می کنین.
با این روال یه روزی میاد که می بینی زندگی داره تموم می شه و تو هنوز همون صفر هستی، و این می شه تعریف زندگیت. دوباره ها، دوباره ها....
...
معدم درد تر گرفت.
""""




Saturday, July 27, 2013

تاملاتی در باب ریش



ما یه چندوقتی تو این بلاد کفر ریش گذاشتیم، یعنی داستان از اینجا شروع شد که اومدیم خط ریشمونو درست کنیم، زدیم ریدیم توش، بعد به مثابه اون جوک که ترکه می خوره زمین و تا خونه سینه خیز می ره، برای اینکه خیلی ضایع نباشه خط ریش خراب شده، تصمیم گرفتیم یه نیمچه ریشی بذاریم تا خط ریش به حالت درست در بیاد.
بعد که ریشمون درامد و بلند شد و اینا، دیدیم این ریش حال هم می دهد و هم به فاز اکنون( دقیقا لغت اکنون) ما می خورد. این شد که تصمیم گرفتیم نگهش داریم برای یه مدتی.
در همین اثنا!،  به یک تحقیق علمی روانشناسی میدانی هم دست زدیم. نتایج زیر شامل این تلاش و همچنین در نظر گرفتن تجارب قبلی در ایران هم هست.
برخوردها:
الف- مرد ها:
-          مردهای مجرد ایرانی: اینا که کلن زندگی به تخمشونه و از همه چیز برای خندیدن استفاده می کنن و سعی می کنن گوی سبقت رو در کامنت های بامزه از هم بربایندینده.
-          مرد های متاهل ایرانی: والا این بیچاره ها از بس آزادی نداشتن تو  انتخاب شکل ریش خودشون و احتمالن این قدر غر شنیدن از زنشون  دیگه کلن قید این چیزا رو زدن و همیشه شیو می کنن. ولی همه شون بلا استثتا تشویقت می کنن به نگه داشتن ریش و این که چه قد بهت میاد و راحت زندگی کن و هر جوری دوست داری حال کن و هیچ وقت هم زن نگیر.
-          مردهای خارجی: یه مقداری سخته این روآدم بخواد دسته بندی کنه، برخوردها به نظرم خیلی نرمال تر بوده، یعنی اصلن انگار چیز خاصی اتفاق نیافتاده و این گزاره تا وقتی که ریشت مرتبه صدق می کنه. دو تا دسته یه مقداری قابل تشخیص بود، یک اینکه اکثرن خودشون چون زیاد ریش ندارن از ریش خوششون میاد و می گن که کاش می تونستن یه همچین ریشی داشته باشن، دو هم  مردای متاهل غیر ایرانی که همچنان با یه حسرتی تشویقت می کنن که ریش خوبه، البته باید بگم در اکثر موارد این آقایون خارجی زن ایرانی داشتن.

ب- زن ها:
-زن های ایرانی: متاهل و غیر متاهل:
همشون hairphobia دارن و به شدت از ریش بدشون میاد. فقط بعضی هاشون سعی می کنن بازتر و اپن مایند تر با این قضیه برخورد کنن.
در یک حالت ممکنه با ریش یا سیبیل بتونن کنار بیان که طبق تجربه من و یه سری ربط هایی که با روانشناسی داره این داستان، اون هم حالتی هستش که ریش یا سیبیل شما مدل ریش یا سیبیل پدرشون( در زمان بچیگیشون) باشه! هرچند که این هم خودش چند لایه داره و ممکنه در ظاهر اینجوری باشه و در لایه های درونی تضاد های بیشتری وجود داشته باشه.
-زن های غیر ایرانی:
اونقدری صمیمی و نزدیک و طولانی رابطه نداشتم باهاشون که بتونم رابطه ی عمیقی برقرار کنم بین این چیزا. در کل می تونم بگم که اگر مثلن تو حالت عادی و بدون ریش بر فرض تو یه محیطی 50% از دختر ها حاضر باشن با شما حرف بزنن و شانس اینکه شما موفق بشین 30% باشه، در حالت با ریش، شاید 30% حاضر باشن با شما حرف بزنن ولی شانس موفقیت شما خیلی بالاتر در حد 70% هستش.



Monday, July 22, 2013

Rain



خوب اینجای دنیا که ما هستیم خیلی گرمه، یعنی وحشتناک ها!
بعد که خیلی گرم می شه، یهو مانسون می شه، یعنی بارون میاد، زیاد! شر شر! یعنی در دو ثانیه خیس خالی می شین ها.
بعدش هم آسمون پر می شه از ابرای بسیار خوشگل در مدل های مختلف و رنگ های مختلف که حس می کنی اینقدر نزدیکن به زمین که می تونی دستتو دراز کنی و بگیربشون. 
جدیدن شروع کردم عکس گرفتن ازشون، ولی خوب دوربین گوشی هیچوقت نمی تونه اونا رو اون جور که چشم می بینه تصویر کنه.
بحث بارون بود، همیشه دوست داشتم که برم زیر این بارون ها و راه برم، چون کلن بارون اینجا خیلی چیز نادری هستش، و همیشه هم این کار رو می کردم.
این سری اما، هر موقع بارون اومد یا من توی کلین روم داشتم کار می کردم، یا خواب بودم. بعدش  از خیسی زمین و حرف زدن مردم و ابرها  می فهمیدم که بارون اومده.
شاید اگر موقع بارون اومدن هم آزاد بودم، نمی رفتم دیگه زیرش راه برم. فقط یه جایی وایمیسادم و نگاهش می کردم  و این شعر رو زمزمه می کردم:

آخرین برگ سفرنامه ی باران
 این است
که زمین چرکین است

استاد شفیعی کدکنی

Thursday, July 18, 2013

تجویز


امروز با تیگو از کافه اومدیم بیرون و راه افتادیم سمت خونه.آخه یه مدتیه می برمش کافه. 
میاد رو یکی از صندلی های کافه لم می ده، دستاشو صلیبی می ذاره رو هم و سرشو می ذاره روش. هر کی ندونه فک می کنه که الان این سگ چه قدر غمگینه. فقط گاهی که یه آدم جدید وارد کافه می شه سرشو میاره بالا و یه نگاهی به دور و بر می ندازه و دوباره می ره تو لاک خودش.
به نظرم از وقتی می برمش کافه خیلی سرحال تر شده، هر کی میاد تو کافه، همه دوستام که میان می شینم تا گپی بزنیم، یه خورده ور میرن باهاش، بعدش هم می تونه بشینه و به حرفای ما گوش کنه و حوصله اش سر نره.
بعد که می ریم بیرون می شینه راجب همه آدما فکر می کنه و بحث می کنه راجبشون، گاهی هم حتی شخصیتشون رو تحلیل می کنه و حتی پیش بینی هم می کنه رفتارشون رو. تو کافه هر موقع هم که یه موضوع جالبی باشه، یا مثلن وقتی یکی یه چیزی می گه که در راستای تحلیل های تیگو باشه، سرشو میاره بالا  و دمشو تکون می ده و زل می زنه تو چشمای من، یعنی اینکه دیدی راست گفتم.
از کافه اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه، هنوز وارد خونه نشده بودیم که شروع کرد:
" خیلی جالبه، آدما رو خوب تحلیل می کنی، حتی راه حل های خوبی هم بهشون پیشنهاد می دی، ولی تو کارای خودت ریدی!  فقط بلدی برای دیگران تجویز کنی."
بعد هم رفت سمت تراس و در رو محکم پشت سرش بست، یعنی می خواد تنها باشه.
منم ولو شدم رو مبل و به این فکر کردم که الان تنها چیزی که نیاز نداشتم این بود!


Tuesday, July 16, 2013

شک



انگار مدت زیادیه که دارم وسط یه تونل تاریک می رم. و اصلن هم نمی دونم دارم جهت درست رو می رم یا نه، هرکی هم بهم رسیده واسه خودش یه نظری داده و بیشتر شکم رو زیاد کرده.
نیاز دارم که یه نوری ببینم، یه نشونه ای ببینم که مطمئن شم دارم درست راهم رو می رم.

...
پی نوشت: به یه اتفاق خوب تو زندگیم نیاز دارم.

Lets Play On



با منعطف بودن می شه هر شرایطی رو مطلوب کرد.
 فکر نکنم  منظورم ازمنعطف بودن البته،  عوض شدن یا با آدما طور دیگه ای برخورد کردن باشه.

Monday, July 15, 2013

پوزخند



خنده ام می گیرد از این جماعت.
از جماعتی که سعی کردم هرچه بیشتر و بیشتر ازش فاصله بگیرم.
مهم نیست، حتی اگر نباشی،نبودنت را آنگونه که می خواهند تفسیر می کنند،حتی در نبودنت و از نبودنت و از قول تو حرف می زنند، ناراحت می شوند، تحلیلت می کنند، قضاوت می شوی و محکوم.
خنده ی تلخی است.

Friday, July 12, 2013

Monday, July 8, 2013

mind trick


 Objects are worth the meaning that we invest in them,what we ascribe to them,and so are people.
...
Same Reference


Friday, July 5, 2013

ایهام



1)عمری دگر بباید، بعد ازوفات ما را
کین عمر طی نمودیم، اندر امیدواری، اندر امیدواری، اندر امیدواری...

2)عمری دگر بباید، بعد ازوفات ما را؟
کین عمر طی نمودیم، ان در امیدواری، ان در امیدواری، ان در امیدواری...

Tuesday, July 2, 2013

Overthinking


می دونین یکی از بدی های کافه اینه که بعد از یه مدت با آدماش دوست می شی.
بعد یه روزی که دوست داری حرف نزنی، دوست داری تو خودت باشی و از این سکوت لذت ببری، همه میان سراغت، تو حتی دوست نداری بگی سلام، شاید یه تکون سر یا دست تکون دادن کافی باشه، ولی این تازه شروعه، همه فکر می کنن که الان حالت خوب نیست و می خوان سوال پیچت کنن وببینن داستان چیه و تلاش کنن حالت بهتر شه.
ولی تو حتی دوست نداری لبتو باز کنی و بگی " ببین، من خوبم، فقط می خوام تنها باشم". حتی گفتن همین هم ازت بیشترین انرژی رو می بره، سکوتت رو از بین می بره، تمرکزت رو از رو خودت و لذت بردن از سکوت درونت بر می داره، این حسو بهت می ده که آزاد نیستی، باید توضیح بدی، و همه اینا مثل سوهان می مونه ...
و هزار تا فکر دیگه که بعدش میاد، چند بار که این جوری باشی هم همه فک میکنن این یارو چه" اس هول" ای هستش. یا می گن خوب اگه می خواستی تنها باشی چرا اومدی اینجا. بعد تو باید توضیح بدی که می خوام تنها باشم با خودم، می خوام ساکت باشم و حرف نزنم، ولی شاید بخوام همزمان" سوروندد" باشم! 
و بد تر از همه اینکه باید همه اینا رو توضیح بدی.
و اینکه پیش خودت هم می گی بابا خوب این بیچاره ها قصدشون کمک کردنه، باید ممنونشون هم باشی.
و اینکه گاهی هم حالت بده و شاید بخوای با یکی حرف بزنی، و این بدبخت ها از کجا بدونن که تو می خوای حرف بزنی یا نه? پرچم که نزدی بالا سرت که الان کدوم حالتی!
بعد می رسی به اینجا که مگه مردم ابزارن؟ باید منتظر باشن ببینن جناب عالی کی دوست داری حرف بزنی و کی دوست نداری حرف بزنی و در اختیار تو باشن؟
و .....

گاهی آدم نیاز داره تنها باشه فقط و سکوت باشه، دور از همه این بحثا.